۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵

باشد از من باز کمتر غم جدا
غم نشد زین خسته دل یکدم جدا

آب چشمم را نیارد کرد عقل
در هوای عارضش از دم جدا

بی رخ جان پرورش دارم دلی
همچو ریشی مانده از مرهم جدا

تا غریق بحر هجران گشته ام
چشمه ی چشمم نشد از نم جدا

بس که امواج پیا پی می زند
کس نیارد کردنش از یم جدا

گفتمش جانا نپنداری مگر
من به کام از درگهت گشتم جدا

گفت کای ابن یمین پیش از تو نیز
گشت ناکام از بهشت آدم جدا

روزگار احباب را چون روز و شب
در پی هم دارد و از هم جدا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.