۱۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸

تا بر گل سیراب تو از غالیه خالیست
حقا که مرا تیره تر از خال تو حالیست

طغرای خم ابروی مشکینت ندارد
مه گر چه از آن روی چو خورشید مثالیست

در باغ لطافت قد چون سرو روانت
چشم بد ازو دور برومند نهالیست

محراب دلست آن خم ابروت که گویی
از غالیه بر پیکر خورشید هلالیست

بر دیده ره خواب فرو بست خیالت
نی نی غلطم بی تو مرا خواب خیالیست

گر تن شودم خاک ز هجرانت چه باکست
چون جان مرا هر نفسی با تو وصالیست

سودای وصال تو ز سر ابن یمین را
بیرون نرود گر چه که سودای محالیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.