۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸

ما چو زلف و چشمت ای مهوش پریشانیم و مست
جام نام و ننگ را بر سنگ قلاشی شکست

گو مکن دیوانه را عاقل نصیحت بهر آنک
هوشیاری ناید از مست صبوحی الست

بر صوامع از صفای رویت ار عکسی فتد
ای بسا غوغا که خیزد از صف اهل نشست

آرزو دارم به تریاق لب جان پرورت
رحم کن چون مار زلف تا بدارت دل بخست

مهر آن ماه کمان ابرونه کار تست لیک
از پشیمانی چه سود اکنون چو تیر از شست جست

دل بسان ماهی بر خاک از آنم می تپد
کآید از یک بند زلف پر خمش پنجاه شست

دل بمهر دیگری ابن یمین دادی ز دست
در جهان گر دیگری همتاش دانستی که هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.