۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹

هر که را در سر هوای چون تو دلداری بود
جان فدا کردن درین ره کمترین کاری بود

گر رود سر در سر سودای وصلت باک نیست
زین زیانها اندرین بازار بسیاری بود

دیدن روی تو میخواهد دلم ای کاشکی
طاقت نور تجلی توأش باری بود

با تو چون پیوستم از دنیا بریدم بهر آنک
زشت باشد گر بزیر خرقه زناری بود

چون دل دیوانه را زنجیر زلفت بند کرد
عاقل ار پندش دهد بیهوده گفتاری بود

گر ببینم شمع رویش جان دهم پروانه وار
کمتر از پروانه بودن کمترین کاری بود

جان فشانی باید از ابن یمین آموختن
هر کرا در سر هوای چون تو دلداری بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.