۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۶

بدان ای محتسب یکبار دگر
که من رندی گرفتم باز از سر

ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور

ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر

هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر

ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور

تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر

چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر

پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.