۱۵۰ بار خوانده شده
بدان ای محتسب یکبار دگر
که من رندی گرفتم باز از سر
ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
که من رندی گرفتم باز از سر
ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.