۱۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۶

منم از محنت ایام بدانسان که مپرس
و آن بدل میرسدم ز آفت دوران که مپرس

وان که از شست قضا زد ز کمان چرخم
بیگمان تیر بلا بر هدف جان که مپرس

من نیم یوسف و از مکر زلیخای جهان
تا بحدی شده ام بسته زندان که مپرس

من نه روئین تنم و رستم دستان زندم
از کمان ستم آن ناوک پران که مپرس

هر چه ایام بروی آردم از چون و چراش
زهره دارم که بپرسم شده فرمان که مپرس

عیب جویان منند ز آنهمه رو و دل من
از هنر هست بد آنگونه گریزان که مپرس

دوش گفتم خردا هیچ خبر داری از آنک
داد چندان فلکم بهره ز حرمان که مپرس

گفت کای ابن یمین خسته دل از دور فلک
هست در وادی حرمان چو تو چندانکه مپرس

هیچ دانی چه کنی قطع نظر کن ز جهان
تا شود بر تو چنان مشکلش آسان که مپرس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.