۱۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۷

جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان
سلطان حسن آخر بخشای بر گدایان

بیگانه ایم با خود تا با تو آشنائیم
بیگانه وار مگذر بر کوی آشنایان

با هر که عهد بستی چون زلف خود شکستی
معلوم شد که هستی سر خیل بیوفایان

در ملک دلربائی سلطان با نوائی
معذوری ار نیائی نزدیک بینوایان

تا باد صبحگاهی بگشاد بند زلفت
بندی فتاد محکم بر کار عطر سایان

هر چند شرح زلفت دارد دراز نائی
آرد زبان شانه آنرا ز سر بپایان

تا در حساب رندان گشتم فذلک ایجان
کردند وضع ما را از جمله پارسایان

هرگز بقول دشمن از دوست بر نگردم
در عشق سخت کوشم بر رغم سست رایان

ابن یمین بوصلت میجست رهنمائی
خود حیرتش فزون شد در راه رهنمایان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.