۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۰

ای بخوبی رخ تو برده ز خورشید گرو
گشته طاق خم ابروی تو جفت مه نو

که شب از روز شناسد بیقین گر نبود
طره و چهره تو مایه ده ظلمت وضو

گر چو پروانه ز غم سوخت رقیبت چه غم است
چون زمن شمع رخت باز نگیرد پرتو

گو مکن شور و مکن کوه بتلخی فرهاد
که رسیدست بکام از لب شیرین خسرو

نه سرشکی تو که در چشم من آئی و روی
مردم چشم منی از نظرم دور مرو

گفتمش سینه چو گندم ز غمت بشکافم
گفت کز ماش بگوئید که بر ما بدو جو

دانه مهر تو کشت ابن یمین در دل تنگ
و آبش از دیده همیداد غم آمد بد رو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.