۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۲

مرا زنجیر زلف او بدان سان کرد دیوانه
که از سودای او کشتم ز عقل خویش بیگانه

رموز حسن لیلی را که دریابد بجز مجنون
بدین ده ره نیارد عقل هر فرزانه

گرم سر در سر کارش رود زو بر ندارم دل
توانم دل ز جان برکند و نتوانم ز جانانه

بمجلس گر بر اندازد نقاب از عکس رخسارش
نگارستان چین گردد درو دیوار کاشانه

من از عشقش چنان مستم که عمر جاودان دانم
فروغ شمع رخسارش گرم سوزد چو پروانه

ز روی دوست تا باشم نتابم رخ چو آئینه
باره گر کند دشمن سرم صد پاره چون شانه

ملامت مرد عاشق را چو باد اندر قفس باشد
کجا در گوش جان گیرد مرا زینگونه افسانه

کسی ابن یمین را گفت کورندست و میخواره
بتضمین گو بیا بشنو ز من این بیت مستانه

چراغ عالم علوی بهر روزن دهد نوری
تواش در صومعه بینی و من در کنج میخانه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.