۱۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۸

گر من ز بند عشقت تو یکروز رستمی
باقی عمر با دل خرم نشستمی

ور چشم دلفریب تو داری بدی مرا
بازار سحر جادوی بابل شکستمی

مستی غمزه تو ز بس نغز کآمدم
خواهم بدانهوس که شب و روز مستمی

دستم بزلف تو نرسد ورنه خویش را
دیوانه وار بر تو بزنجیر بستمی

گر سوی پایبوس تو بر تارک سنان
بودی رهی بدیده و سر آمد ستمی

گفتی که نیستت کنم اندر هوای خویش
تا تو بکام دل رسی ایکاش هستمی

چون رنگ می گرفت لب مشکبوی تو
آن به که همچو ابن یمین می پرستمی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.