هوش مصنوعی:
این متن به بررسی وضعیت انسان و جامعه میپردازد، از جمله ناامیدی، بیوفایی، و فقدان هنر و فضیلت در جامعه. شاعر از بیعدالتی، بیوفایی، و فقدان ارزشهای انسانی شکایت میکند و به دنبال راهحلی برای بهبود وضعیت است. او از اهمیت هنر، وفا، و فضیلت سخن میگوید و تأکید میکند که بدون این ارزشها، جامعه به سمت تباهی پیش میرود.
رده سنی:
18+
این متن حاوی مفاهیم عمیق فلسفی، اجتماعی و اخلاقی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربه زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند ناامیدی، بیوفایی، و تباهی جامعه ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین و دشوار باشد.
بخش ۵۸ - مقالت بیستم در وقاحت ابنای عصر
ما که به خود دست برافشاندهایم
بر سر خاکی چه فروماندهایم
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد
عمر همه رفت و به پس گستریم
قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما
دیو ز بدنامی پیوند ما
گرم رو سرد چو گلخن گریم
سرد پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو
راحت و آسایش پارینه کو
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست
از کف این خاک به افسونگری
چاره آن ساز که چون جان بری
بر پر ازین دام که خونخوارهایست
زیرکی از بهر چنین چارهایست
گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی
خود نپرستی و خدا را شوی
خاک دلی شو که وفائی دروست
وز گل انصاف گیائی دروست
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنری در تن مردم بود
چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
وین هنر امروز درین خاک نیست
گر هنری سر ز میان برزند
بیهنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زبان آورند
حمل ریاضت به تماشا کنند
نسبت اندیشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتی زیان
اسم وفا بندگی رایگان
گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لورکند
نقش وفا بر سر یخ میزنند
بر مه و خورشید زنخ میزنند
گر نفسی مرهم راحت بود
بر دل این قوم جراحت بود
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه به رویش کشند
بر جگر پخته انجیر فام
سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست
حاصل دریا نه همه در بود
یک هنر از طبع کسی پر بود
دجله بود قطرهای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور
عیب خرند این دو سه ناموسگر
بی هنر و بر هنر افسوسگر
تیرهتر از گوهر گل در گلند
تلختر از غصه دل بر دلند
دود شوند ار به دماغی رسند
باد شوند ار به چراغی رسند
حال جهان بین که سرانش کهاند
نامزد و نامورانش کهاند
این دو سه بدنام کهن مهد خویش
میشکنندم همه چون عهد خویش
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه به سر چون برند
بر سخن تازهتر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح
ای علم خضر غزائی بکن
وی نفس نوح دعائی بکن
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند ار یادشان
با بدشان کان نه باندازهایست
خامشی من قوی آوازهایست
حقه پر آواز به یک در بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
خنبره نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد گردد خموش
گر پری از دانش خاموش باش
ترک زبان گوی و همه گوی باش
بر سر خاکی چه فروماندهایم
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد
عمر همه رفت و به پس گستریم
قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما
دیو ز بدنامی پیوند ما
گرم رو سرد چو گلخن گریم
سرد پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو
راحت و آسایش پارینه کو
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست
از کف این خاک به افسونگری
چاره آن ساز که چون جان بری
بر پر ازین دام که خونخوارهایست
زیرکی از بهر چنین چارهایست
گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی
خود نپرستی و خدا را شوی
خاک دلی شو که وفائی دروست
وز گل انصاف گیائی دروست
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنری در تن مردم بود
چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
وین هنر امروز درین خاک نیست
گر هنری سر ز میان برزند
بیهنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زبان آورند
حمل ریاضت به تماشا کنند
نسبت اندیشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتی زیان
اسم وفا بندگی رایگان
گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لورکند
نقش وفا بر سر یخ میزنند
بر مه و خورشید زنخ میزنند
گر نفسی مرهم راحت بود
بر دل این قوم جراحت بود
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه به رویش کشند
بر جگر پخته انجیر فام
سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست
حاصل دریا نه همه در بود
یک هنر از طبع کسی پر بود
دجله بود قطرهای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور
عیب خرند این دو سه ناموسگر
بی هنر و بر هنر افسوسگر
تیرهتر از گوهر گل در گلند
تلختر از غصه دل بر دلند
دود شوند ار به دماغی رسند
باد شوند ار به چراغی رسند
حال جهان بین که سرانش کهاند
نامزد و نامورانش کهاند
این دو سه بدنام کهن مهد خویش
میشکنندم همه چون عهد خویش
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه به سر چون برند
بر سخن تازهتر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح
ای علم خضر غزائی بکن
وی نفس نوح دعائی بکن
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند ار یادشان
با بدشان کان نه باندازهایست
خامشی من قوی آوازهایست
حقه پر آواز به یک در بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
خنبره نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد گردد خموش
گر پری از دانش خاموش باش
ترک زبان گوی و همه گوی باش
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۴
۱۱۶۲
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵۷ - داستان هارونالرشید با موی تراش
گوهر بعدی:بخش ۵۹ - داستان بلبل با باز
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.