۱۲۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴٩٩

شهریار جهان طغایتمور
ای چو حاتم بمکرمت شده فاش

وی چو باد خزان و ابر بهار
دست تو زرفشان و گوهر پاش

بنده را بسته بود بر آخور
لاشه اسبی مناسب اوباش

چند روزست تا فروخته ام
کرده وجه معاش خود ز بپاش

وجهکی مختصر چه بر دارد
خاصه در دست رندکی قلاش

شاه از آن پس به بنده اسبی داد
چست و رهوار و چابک و جماش

صورتی آنچنانک بر نکشید
مثل آن نوک خامه نقاش

گرچه سمش چو تیشه فرهاد
هست در کوهسار سنگتراش

بگسلد از سبکروی باری
فرش میدانش اگر کنند رشاش

خسروا چون برای اسب نماند
زر بمقدار دانه خشخاش

مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی خود فروخت بلاش

عیش ممکن نباشدم بی شک
گر نخواهم ز شاه وجه معاش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴٩٨
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵٠٠
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.