۵۰۷ بار خوانده شده

غزل ۱۱۸

جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست

هر که را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانیش نیست

گر دلی داری به دلبندی بده
ضایع آن کشور که سلطانیش نیست

کامران آن دل که محبوبیش هست
نیکبخت آن سر که سامانیش نیست

چشم نابینا زمین و آسمان
زان نمی‌بیند که انسانیش نیست

عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند گر نانیش نیست

ماجرای عقل پرسیدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانیش نیست

درد عشق از تندرستی خوشترست
گر چه بیش از صبر درمانیش نیست

هر که را با ماه رویی سرخوشست
دولتی دارد که پایانیش نیست

خانه زندانست و تنهایی ضلال
هر که چون سعدی گلستانیش نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۱۷
گوهر بعدی:غزل ۱۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.