۵۱۹ بار خوانده شده

غزل ۱۶۵

که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد

که را مجال سخن گفتنست به حضرت او
مگر نسیم صبا کاین پیام بگزارد

ستیزه بردن با دوستان همین مثلست
که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد

مرا که گفت دل از یار مهربان بردار
به اعتماد صبوری که شوق نگذارد

که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود
مرا تمام یقین شد که سهو پندارد

حرام باد بر آن کس نشست با معشوق
که از سر همه برخاستن نمی‌یارد

درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد

به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار
کس این کند که دل دوستان بیازارد

بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی
نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد

حکایت شب هجران که بازداند گفت
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۶۴
گوهر بعدی:غزل ۱۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.