۴۹۴ بار خوانده شده

غزل ۲۶۱

یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کاو را به سر کشته هجران گذری بود

آن دوست که ما را به ارادت نظری هست
با او مگر او را به عنایت نظری بود

من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود

رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند
گویی که در آن نیم شب از روز دری بود

گویم قمری بود کس از من نپسندد
باغی که به هر شاخ درختش قمری بود

آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی
کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود

در عالم وصفش به جهانی برسیدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود

من بودم و او نی قلم اندر سر من کش
با او نتوان گفت وجود دگری بود

با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیده‌ست
در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود

سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی
کان دل بربودند که صبرش قدری بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۶۰
گوهر بعدی:غزل ۲۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.