۲۰۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا

من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین
می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا

گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم
یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا

یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال
افتاد پرتویش بهر انجمن جدا

دامیست جعد پرشکنت کز فریب و فن
دارد هزار سلسله در هر شکن جدا

گر خون ز داغ هجر تو گرید غریب نیست
آواره یی که بهر تو شد از وطن جدا

در بیستون ز صورت شیرین جدا شود
هر پاره یی که شد ز دل کوهکن جدا

در مصر جان ز گریه ی کنعانیان هنوز
یوسف جداست غرقه بخون پیرهن جدا

از گرد خانه ی تو فغانی جدا نشد
بلبل کجا شود ز حریم چمن جدا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.