۱۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱

دور از تو عمر من همه با درد و غم گذشت
عمر کسی چنین بغم و درد کم گذشت

گفتم که روز عید خورم با تو جرعه یی
این خود نصیب من نشد و عید هم گذشت

هر گام بهر گمشده یی رهبری نشاند
برهر گل زمین که بناز آنصنم گذشت

گفتی که رو اگر بنمایم عدم شوی
بنما که کار من ز وجود و عدم گذشت

پهلو ز روی مرتبه بر آفتاب زد
چون سایه رهروی که ز خود یکقدم گذشت

ساقی بیا کز آینه ی دل خبر نداشت
عمری که در مشاهده ی جام جم گذشت

از چشم شب نخفته فغانی ستاره ریخت
کان آفتاب از نظرش صبحدم گذشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.