۱۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۰

دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست

منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست

آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست

یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست

دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست

در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست

هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست

هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست

قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.