۱۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۴

خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد

در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد

من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد

بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد

بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد

من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد

از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.