۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۱

فراوشم شود چندان کزو بیداد می آید
ولی فریاد ازان ساعت که یک یک یاد می آید

ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشه ی فرهاد
هوا می گیرد و هم بر سر فرهاد می آید

نه تنها آشنا، بیگانه را هم می خراشد دل
سخن کز جان پر درد و دل ناشاد می آید

بدام انتظار او من آن مرغ گرفتارم
که جانم می رود تابر سرم صیاد می آید

بکوی درد نوشان میفشانم قطره ی اشکی
که از این خاک بوی مردم آزاد می آید

چه می پرسی فغانی داستان دلخراش من
که گر بر کوه میخوانند در فریاد می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.