۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۱

صبحی بمن آن شاخ گل از خواب نخیزد
یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد

از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد

از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت
بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد

هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد

پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری
مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد

خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد
تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد

این بیخودی و مستی عشقست فغانی
اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.