۱۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۹

زبان بوصف جمال تو بر نمی آید
که خوبی تو بتقریر در نمی آید

هزار صورت اگر می کشد مصور صنع
یکی ز شکل تو مطبوع تر نمی آید

چه وصف جلوه ی گلهای ناشکفته کنم
چو غیر حسن توام در نظر نمی آید

بر آن سرم که بسر وقت کشتنم آیی
دریغ و درد که عمرم بسر نمی آید

که می رود بتماشای آن خجسته جمال
که از نظاره ی او بیخبر نمی آید

ز آب دیده ی حیران خویش در عجبم
که بی نشانه ی خون جگر نمی آید

نشان او ز که پرسد فغانی حیران
که هر که رفت بکویش دگر نمی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.