۱۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۵

نسوزیم که گل این چراغ می ماند
غبار می رود از پیش و داغ می ماند

چو از قبای خودم نکهتی نمی بخشی
مگو که این سخنم در دماغ می ماند

زهی صفای بناگوش و قطره های عرق
که هر یکی بدر شبچراغ می ماند

چمن شکفت عجب دارم از مهندس شهر
که صوفیانه بکنج فراغ می ماند

فسانه ی تر احباب و قول باطل خصم
بجلوه کردن سیمرغ و زاغ می ماند

خوش آن حریف که چون سر نهد بپای قدح
ز باده اش قدری در ایاغ می ماند

چنان شدست فغانی ز بوی باده و گل
که شب بیاد تو در کنج باغ می ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.