۱۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸۹

دل گشت خون و داد بگریه سرای چشم
چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم

از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا
چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم

دیوانه گشت و باز نیامد بدست من
تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم

همچون سواد دیده مرا در فراق تو
خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم

تا چشم باز کرد فغانی بروی تو
بیچاره کرد جان و دل خود فدای چشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.