۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۳

ببزمت گر بپهلوی رقیبان جا نمی کردم
من دیوانه انجا این همه غوغا نمی کردم

ز مستی یک سخن گر با رقیبانت نمی گفتم
برای خویشتن صد درد دل پیدا نمی کردم

نهانی داشتم سوزی که می آورد در جوشم
ببزمت شمع من این بیخودی عمدا نمی کردم

شدم دیوانه از رشک رقیبان کاش با ایشان
نمی دیدم ترا و خویش را رسوا نمی کردم

ز خلق شهر اگر از مردمی می یافتم بویی
پی آهو چو مجنون روی در صحرا نمی کردم

بجان درماندم از سودای عشقت وه چه بوی خوش
که می مردم من درویش و این سودا نمی کردم

فغانی شب چنان سرگرم شمع روی او بودم
که گر می سوخت سرتاپای من پروا نمی کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.