۱۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۴

چندانکه رفته ام بچمن گل ندیده ام
فیض بهار و منفعت مل ندیده ام

زان عاشقان نیم که بدانم وفای گل
من غیر نامرادی بلبل ندیده ام

چندانکه سوختیم نگاهی نکرد و رفت
ترکی بدین غرور و تجمل ندیده ام

بسیار کرده ام بسوی نازکان نگاه
زینسان میان و حلقه ی کاکل ندیده ام

بردی دلم ز دست و نگفتی ترا چه شد
هرگز چنین فریب و تغافل ندیده ام

تا چند بگسلی و نپیوندی، این چه خوست
یک عادت ترا بتسلسل ندیده ام

از حد مبر بهانه که این یکزمان وصل
بی وعده ی دروغ و تعلل ندیده ام

گستاخ چون کنم دل خود کام را بتو
در دل چو از تو صبر و تحمل ندیده ام

فکر دگر نماند فغانی بباز جان
عاشق بدین خیال و تأمل ندیده ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.