۱۳۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۰

دشمن شدی بیکدمه زاری که داشتم
آیا کجا شد آن همه یاری که داشتم

چندان نمک زدی که بجان هم رسید کار
در سینه آن جراحت کاری که داشتم

هر چند سوختیم دل از حال خود نگشت
شد راست لاف پاک عیاری که داشتم

کاری نکرده در صدف سینه ی گلی
آن گریه ی چو ابر بهاری که داشتم

بعد از هزار طعن و ملامت شدیم خاک
این گل شکفت زانهمه خاری که داشتم

سر شد نشان تیر و بود دام دل هنوز
سودای آن رمیده شکاری که داشتم

آخر بخاکساری و افتادگی کشید
آن سرکشی و کینه گذاری که داشتم

آخر به آه و ناله فغانی قرار یافت
در گلشن آن نوای هزاری که داشتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.