۱۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۴

منم دل پریشان چه در طرب گشایم
چو غمت نمی گذارد که بخنده لب گشایم

حذر از شکایت من که بود تمام آتش
ز دل شکسته آهی که بنیم شب گشایم

هوس وصال ان لب چه کنی بگفت شیرین
منم آنکه چشم موری بچنین رطب گشایم

تو میان دهی وگرنه بخیال در نگنجد
که چنان کمر که دانی من بی ادب گشایم

چو بمرگم آتش او نرود ز جان شیرین
چه زبان به تلخ گفتن بعذاب تب گشایم

به غزال خویش گاهی برسم که چون فغانی
قدم رمیده از خود بره طلب گشایم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.