۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۹

خوش آنکه بیخبر از جام آرزوی تو باشم
چو دیده باز کنم در طواف کوی تو باشم

حدیث حسن تو گویم نشان کوی تو پرسم
ز بسکه گم شده از خود بجستجوی تو باشم

سزای دیده ی من نیست دیدن مه رویت
همین بسست که در آرزوی روی تو باشم

شراب خورده و خوی کرده چون روی بگلستان
سپند آتش غیرت ز رنگ و بوی تو باشم

دمی که غنچه ی سیراب در سخن بگشایی
چو گل شکفته و خندان ز گفتگوی تو باشم

چو کاکل تو پریشان ز شوق روی تو گردم
ز فکر موی میان تو همچو موی تو باشم

سحرگهی که کند زهره ساز چنگ صبوحی
نشسته منتظر رقص و های و هوی تو باشم

گهی که ناز کند خوی نازکت بفغانی
غلام ناز تو گردم اسیر خوی تو باشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.