۱۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۴

نام دل بردی و جان ناتوانم سوختی
این حکایت باز گو دیگر که جانم سوختی

از چراغ دیده ام روغن کشیدی شمع من
آتشی کردی و مغز استخوانم سوختی

صورت حال دلم روشنترست از آفتاب
با وجود آنکه از مردم نهانم سوختی

مست بودی گفتمت در دیده ی من خواب کن
در غضب رفتی و از چندین گمانم سوختی

از زبانت هر سخن گویا زبان آتشست
یاد دار این نکته کز تاب زبانم سوختی

تا رسیدم پیش در پروانه ی قتلم رسید
مجلست نادیده هم در آستانم سوختی

نامه ی شوقت فغانی شعله ی داغ دلست
قصه کوته کن که از آه و فغانم سوختی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.