۱۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱

ای شده پای بند جان طره مشکبار تو
برده مرا قرار دل سنبل بی قرار تو

از پی آنکه تا کند هر سحری صبوحی ای
از می لعل اشک من، نرگس پر خمار تو

روی مرا به خون دل، کرد نگار و می کند
دیده ی درد مند من بی رخ چون نگار تو

آفت روزگار من حسن تو برد، آه من
باشد اگر ستم کنی آفت روزگار تو

پرده دیده ام ز خون، بحر محیط می کند
هر نفسی کنار من در غم بی کنار تو

گرچه سر امامیت نیست به ترک او مگر
چون بنشاند اشک او گرد ز رهگذار تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.