۲۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴

سواد لعل تو ای فتنه ی مسلمانی
بیاض جزع تو ای آفتاب روحانی

محیط نقطه حسن است در جهانگیری
مدار مرکز کفر است در مسلمانی

چو مرده زنده کند عیسی لبت زان پس
که دل ببرد بشوخی از انسی و جانی

مقرر است، ترا معجز مسیحائی
مسلم است، ترا خاتم سلیمانی

ببرد تا دل و در چشم من قرار گرفت
خیال آن لب چون گوهر بدخشانی

وگر نه لعل کجا می کند شکر ریزی
وگر نه جزع کجا کرد گوهر افشانی

چرا ز مردم چشم من این سئوال کنی
که از چه روی بر آشفته ی چه می دانی؟

که: شور زلف تو آشفته کردش، ارچه نکرد
چو طره ی تو در آشفتگی پریشانی

بدور عشق تو باز این چه بدعت است که دوش
دلم ببردی و امروز در پی جانی

مریز خونم و در من نگر که کم یابی
نظیر من به سنخگوئی و سخندانی

حریص جان امامی مشو که ارزانیست
بدرد عشق تو هم خوبی و هم ارزانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.