۵۱۴ بار خوانده شده

غزل ۵۱۲

همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی

تو نه آن صورتی که بی رویت
متصور شود شکیبایی

من ز دست تو خویشتن بکشم
تا تو دستم به خون نیالایی

گفته بودی قیامتم بینند
این گروهی محب سودایی

وین چنین روی دلستان که تو راست
خود قیامت بود که بنمایی

ما تماشاکنان کوته دست
تو درخت بلندبالایی

سر ما و آستان خدمت تو
گر برانی و گر ببخشایی

جان به شکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آیی

عقل باید که با صلابت عشق
نکند پنجه توانایی

تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست
شب هجران و روز تنهایی

روشنت گردد این حدیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۵۱۱
گوهر بعدی:غزل ۵۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.