۴۹۵ بار خوانده شده

غزل ۵۳۴

دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی

بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی

من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی

خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی

نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی

ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی

گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی

وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی

ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می‌کنی بدین خردی

در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی

سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه است و صاف با دردی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۵۳۳
گوهر بعدی:غزل ۵۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.