۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳

پیشِ رخِ تو قصّهٔ یوسف حکایت است
شاهی که شد گدایِ تو صاحب ولایت است

ای تا جور شکسته دلان را عزیز دار
کز پادشه مرادِ رعیّت رعایت است

غم نیست گر ز بخت نیابد کفایتی
سرمایهٔ قبول تو ما را کفایت است

روزم به شب رسید و خیالت ز سر نرفت
یاریّ او نگر تو به ما تا چه غایت است

جان از عنا و رنجِ خمارم به لب رسید
ساقی بیار باده که روز عنایت است

پیش لبش مگوی خیالی حدیث قند
جایی که لعل اوست چه جای کنایت است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.