۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۳

ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت

چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد
مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت

کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت
جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت

همین گشاد بس از دست دوش ساقی را
که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت

از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر
که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.