۱۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱

ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد
بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد

گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد
سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد

آن روز که از صبح وصال تو زند دم
روزی ست که اندیشهٔ فردا نتوان کرد

گویم به سگت راز دل خویش ولیکن
خود را به سر کویِ تو رسوا نتوان کرد

ای دل چو شدی ساکن کویش، غم فردوس
بگذار که قلبی به همه جا نتوان کرد

افسوس از آن روز خیالی که خیالش
پنهان شود از دیده و پیدا نتوان کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.