۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۲

با آفتاب رویت چون مه نمی برآید
زهره چه زهره دارد تا در برابر آید

از خاک رهگذارت دزدیده سرمه نوری
وز عین بی حیایی در دیده می درآید

آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من
پیوسته چشم بر ره دارم که دیگر آید

از دست آب دیده آهی همی برآریم
خود غیر از این چه کاری از دست ما برآید

گردن بنه خیالی حکمی که راند تیغش
تا زود هرچه باشد آن نیز برسرآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.