۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۹

باز بیرون شدی و نوبت حیرانی شد
زلف برهم زدی و وقت پریشانی شد

قدمی نه سوی کنج دلم از گنج مراد
که ز دوریّ تو نزدیک به ویرانی شد

تا به پیش لب جان پرور تو چشمهٔ خضر
چه خطا گفت که منسوب به حیوانی شد

ای دل از وسوسهٔ نفس حذر کن که مرا
به جمالش هوس صحبت روحانی شد

چند بر خاک نهی پیش بتان پیشانی
عذر پیش آر که هنگام پشیمانی شد

ای خیالی چو لبش بوسه به جانی بفروخت
غم افلاس مخور بیش که ارزانی شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.