۱۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۸

تاب رویت به فروغ مه تابان ماند
سر زلفت به شب تیرهٔ هجران ماند

گر به این قامت و رخسار به گلزار آیی
سرو پا در گِل و گُل سر به گریبان ماند

می زند لاف سکون عقل ولی چشم تواش
به طریقی برد از راه که حیران ماند

دل آشفتهٔ خود را به تمنّای رخت
جمع دارم اگر آن زلف پریشان ماند

عاقبت گفت به مردم سخنِ راز من اشک
راز عاشق سخنی نیست که پنهان ماند

ای خیالی شب محنت گذرد تیره مشو
هیچ حالی چو ندیدیم که یکسان ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.