۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۹

چو عطّار صبا در چین زلفت مشگ می بیزد
چرا پیوسته از سودا به مویی درمی آویزد

دل من این چنین کز عشق سودایش پریشان است
عجب کز فتنهٔ آن زلف بی پرهیز پرهیزد

مرا از ماجرای اشک خویش این نکته شدروش
که هر کاو از نظر افتاد دیگر برنمی خیزد

از آن پیوسته چشم دل فریبش آشنا روی است
که در عین ستمکاری به مردم درمی آویزد

به یاری بست با زلفت خیالی عهد و می ترسم
که ناگه چشم شوخت در میانه فتنه انگیزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.