۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۸

در ازل قطرهٔ خونی که ز آب و گِل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد

بادهٔ شوق تو یارب چه شرابی ست کز او
به یکی جرعه دلِ شیفته لایعقل شد

اوّل از هر دو جهان دیدهٔ من راه نظر
بست و آنگاه تماشای تو را قابل شد

حاصل کار تو ای دل به جز این نیست ز عشق
که سراسر همهٔ کار تو بی حاصل شد

گو مباش از طرف کار خیالی غافل
که ز سودای خطت کار بر او مشکل شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.