۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۱

دلم جز داغ نومیدی ز جان حاصل همین دارد
که پیوسته ز ابرویت بلایی در کمین دارد

نکوخواه توام جانا و می ترسم که بی جُرمی
بگردی از نکوخواهان چو بدگویت براین دارد

چه سود از باغ بلبل را که بی زلف و عذار تو
نه تاب سنبل رعنا نه برگ یاسمین دارد

اگرچه از شرف خورشید را پا بر سر چرخ است
ولی پیش مه روی تو رویی بر زمین دارد

خیالی را به دشنامی نوازش می کنی هر دم
چو لطفی می کنی باری خدایت بر همین دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.