۱۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۸

دل جفای خطت از دور قمر می داند
فتنهٔ چشم تو را عین نظر می داند

آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت
گر تو آگاه نیی باد سحر می داند

گِرد کویت چو صبا بی سروپا می گردد
هر که در راه غمت پای ز سر می داند

گفتمش رو که تو چیز دگری حور نیی
گر بگویم ملکی چیز دگر می داند

هنر محتسب این است که هردم جایی
می کند عیب منِ مست و هنر می داند

غیر از این شیوه خیالی که به یاد رخ توست
به خیال دهنت هیچ اگر می داند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.