۱۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۹

دلم از زلف تو پا بستهٔ سودا آمد
بی دُر وصل توام اشک به دریا آمد

گفته بودی که بپرهیز ز تیر نظرم
چون نرفتیم پیِ گفت تو برما آمد

آب را از نظر انداخت روان مردم چشم
سوی او مژدهٔ خاک قدمت تا آمد

کلک نقّاش قدر چون صور حُسن کشید
ز آن میان نقش دهان تو چه گویا آمد

ای خیالی گله از شیوهٔ آن چشم مکن
این بلاها همه بر ما چو ز بالا آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.