۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۸

طوطیِ عقلم که دعویّ تکلّم می کند
چون دهانت نقش می بندد سخن گم می کند

از فریب غمزه دانستم که عین مردمی ست
چشم مستت آن چه از شوخی به مردم می کند

گر ندارد از گُل روی تو رنگی از چه رو
غنچه از شادی به زیر لب تبسّم می کند

ساقیا زآن رو ز دوران شاکرم کاو عاقبت
خاک هستی مرا خشت سر خم می کند

بی رخت آگه ز فریاد خیالی بلبل است
کاو ز شوق رویِ گل با خود ترنّم می کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.