۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۶

گرچه دل بهره ز کیش تو خدنگی دارد
دیده باری ز گل روی تو رنگی دارد

گر در این ره به سعادت نرسد نیست عجب
هرکه از نامِ غلامیّ تو ننگی دارد

دل بپرداز ز تزویر که نوری ندهد
در نظر روی هر آیینه که زنگی دارد

کوس رحلت بزن ای جان که در این منزل خاک
هیچ کس را نشنیدم که درنگی دارد

آخر آمد ز غمت وقت خیالی دریاب
که به فکر دهنت فرصت تنگی دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.