۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۳

گر همچونی دم می زنم از سوز دل خون می رود
ور خامشم در چنگ دل کارم به قانون می رود

دل از سر دیوانگی شد در پی مقصود و من
حیران که آن بی دست و پادوراست ره چون می رود

تا از سر زلفت صبا بوی وفاداری شنید
مستانه می آید در آن زنجیر و مجنون می رود

از درّ وصلت کآن گهر در قعر عمان غم است
چون یاد می آرد دلم از دیده جیحون می رود

افسانه خوانم چون مرا از زلف آزاری رسد
زخم چنان ماری اگر دانم به افسون می رود

گر نه خیالش در درون آمد خیالی از چه رو
نقش خیال دیگری از دیده بیرون می رود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.