۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۹

از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر
نامردمی بوَد که نیاریم در نظر

چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت
معلوم می شود که یتیمی ست باخبر

روی چو روز عمر تو را تابدید شمع
هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر

گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من
خندید و گفت چند خری فتنه را به زر

گو بر فروز شمع مرادی که از خطت
روزی به پیش آمده از شب سیاهتر

گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب
سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.