۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۷

آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش
پر خون قدحی بود همان دم بشکستش

حیف است که از رهگذر کوی تو گردی
برخیزد و جز دیده بود جای نشستش

هردم منشین با دگری ورنه به زودی
بی قدر شود کل چو بری دست به دستش

بر طرف رخت سلسلهٔ زلف معنبر
دزدی ست لقب هندوی خورشید پرستش

هرچند ز هستیّ خیالی اثری نیست
در سر هوس روی تو شک نیست که هستش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.